نون والقلم - 9 جلال آل احمد

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 31
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 1575
بازدید سال : 7341
بازدید کلی : 176649

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 1575
بازدید کل : 176649
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 9 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 9

 پس دستک

 ...حالا برگردیم سرقصه ی آقا چوپان خودمان که آن جوری وزیر شد و آن جوری مرد .

 جان دلم که شما باشید ؛ دیدید که پسرهاش برگشتند ، به شهر و چون کار دیگری از دست شان برنمی آمد ، به شراکت هم ، شدند مکتب دار . اما از آن جا که اگر شریک خوب بود ، خدا برای خودش می گرفت ، دوتا برادری با هم نساختند . به خصوص که مکتب داری در آن دور و زمانه چندان رونقی نداشت و به زحمت می شد نان دو تا خانواده را ازش درآورد . این بود که یکی از برادرها سهمش را فروخت به یک غریبه و رفت سراغ بازی ها یا آشنا روشناهایی که در زمان حیات باباش ، توی دریا و دیوان پیدا کرده بود . هرچه را از فروش سهم مکتب خانه گیر آورده بود ، خرج کرد و به این و آن باج سبیل داد تا عاقبت شد یک میرزابنویس دیوانی . و پس از طی مراحل و مدارج . عاقبت رسید به منصب ملک الشعرایی دربار . اما آن یکی برادر که پوست کلفت تر بود در مکتب داری دوام آورد و آورد و آورد تا سهم آن آدم غریبه را هم خرید و برای خودش شد یک مکتب دار بنام شهر . و از قضای کردگار راویان اخبار چنین روایت کرده اند که قصه ی ما را هم همین برادر مکتب دار نوشت و از خودش به یادگار گذاشت . اما ناقلان آثار دو دسته شدند . یک دسته گفتند قصه ی ما را میرزاعبدالزکی نوشت که همراه قلندرها رفت به دربار هند که گبر و جهود و مسلمان و نصاری با هم دور یک سفره می نشستند و در آن بکش بکش شیعه و سنی ، ادعای صلح کلی می کردند . و یک دسته ی دیگر از همین ناقلان آثار گفتند که نه . قصه ی ما را خود میرزااسدالله پس از بیست سال قلندری و سیر و سیاحت نوشت ؛ چرا که در آخر یکی از نسخه بدل های قصه آمده که :

 « جان پسر ! اگر یادت باشد ، یک روزی با هم از ارث و میراث حرف می زدیم و من چیزهایی برات گفتم که گمان نمی کنم فهمیده باشی . به هر صورت ، این قصه ارث من برای تو . این را هم بدان که بابای من یک ارث دیگر هم برایم گذاشته بود که حیف ! نتواسنتم بگذارمش برای تو . به دردت هم نمی خورد . یادت هست آن کپنک پاره و چاروخ و عصایی که مادرتان از دست شان ذله شده بود ؟ آره باباجان . آن ها هم ارث بابای من بود . و حالا به درد خود خورد . »

 اما برای ما که نه از راویان اخباریم و نه از ناقلان آثار ، چه فرقی می کند که قصه را که نوشته باشد ؟ این است که قصه ی خودمان را تمام می کنیم تا کمی هم به حال کلاغه دل بسوزانیم که بازهم به خانه نرسید .

 

 


تعداد بازدید از این مطلب: 240
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود